راه انحرافی دنیا جای زیبایی برای ماندن نیست. سه شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : مبهم
عاشقش بودم عاشقم نبود...!!! وقتی عاشق شدم که دیگه دیر شده بود... حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن: یکی بود ، یکی نبود همیشه داستان زندگی ما یکی بود یکی نبود بوده برایم مبهم است که چرا در ذهن شرقی ما "باهم بودن و با هم ساختن" نمی گنجد؟؟؟ و چرا برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد؟ هیچ قصه گویی نیست که داستانش این جوری آغاز شود: یکی بود ، دیگری هم بود و همه باهم بودند... و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم. از دارایی ، از هستی ، انگار بودنمان وابسته به نبودن دیگریست!!! انگار که هیچ کس نمی داند و هیچ کس نمی فهمد جز ما، و خلاصه کلام اینکه: آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن . . . و متأسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. هنر " بودن یکی و نبودن دیگری" اندکی فکر کن ... پروردگارا داده هایت، نداده هایت، و گرفته هایت را شکر می گویم چون داده هایت نعمت، نداده هایت حکمت، و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد سه شنبه 18 آبان 1390برچسب:, :: 7:0 :: نويسنده : مبهم
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
خواهــرم ای دختـــر ایران زمین یک نظـر عکس شهیـدان را ببـیـــن در خیابان چهــره آرایش مــکــن از جــوانان ســلب آسایش مــکــن خواهرم این لباس تنگ چیست؟ پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟ پوشش زهـــرا و زینــب بهتریـن بـر تـو ای محبوبـه خواهــر آفرین پیش نامحـرم تو طـنازی مــکــن با اصــول شــرع لجـبازی مــکــن یـــــادت آیــــد از پیـام کربـــلا گاه گاهـی شــرمت آیـد از خـــدا در جوارش خویش را مهمان نما با خــدا باش و بده دل را صـــفــا یــــاد کن از آتـــش روز مـــــعاد طره گیسو را مده بر دسـت بـاد زلـف را از روســـری بیرون مریز با حجاب خویش ، از پستی گریز در امـــور خویش سرگردان مشو نو عروس چشم نا محرم مشـــو خـواهرم قلب مهدی خسته است ازگناه ماست که اورو بسته است خواهــــرم دیگر تو کــودک نیستی فـاش گـویم تو عروسک نیستی
ادامه مطلب ... دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : مبهم
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباساشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان و بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : مبهم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..(مثل اینکه صدای یه فرشتس).بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
فرشته: بگو من میشنوم. کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما... بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو... دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... خدا گفت: چرا ؟ این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم اندازه مامانم،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...
(خدا پس از تمام شدن گریه های کودک)گفت: آدم ، محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت. |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |